وقتی خورشید طلوع می کند در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم، که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید اگر دوست داشتین نظر بدین خوش حال میشم .ممنون برای تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات یادتون نره آخرین مطالب
نويسندگان یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 15:23 :: نويسنده : یک دوست
مردی مذهبی بود که ایمان راسخی به خدا داشت. او هر روز دعا و نیایش می کرد و معتقد بود اگر جایی مشکلی بروز کند خدا او را از مهلکه نجات می دهد. یکی از روز ها بارندگی شد. روستای مرد را سیل گرفت و همه شتابان پا به فرار گذاشتند. چند نفری سوار بر اتوموبیل از کنار خانه ی او می گذشتند. به او اصرار کردند که سوار اتوموبیل شود و جانش را نجات دهد. اما مرد جواب داد:خداوند مرا نجات می دهد. بارندگی ادمه یافت و آب طبقه ی اول ساختمان را فرا گرفت. مرد مجبور شد به طبقه ی دوم برود تا غرق نشود. قایقی از راه رسید. چند نفر در آن نشسته بودند. به مرد اصرار کردند که با آنها برود و جانش را نجات بدهد. بار دیگر مرد جواب داد که:خیلی متشکرم. خداوند مرا نجات می دهد. دیری نگذشت که مجبور شد برای نجات از سیل به پشت بام برود . هیلکوپتری رسید. خلبان فریاد کنان گفت:از لطفت متشکرم اما خدا من را نجات می دهد. چند دقیقه بعد آب بالا تر آمد و مرد را غرق کرد. روز قیامت مرد به بهشت رفت. در بهشت خداوند او را دید. خدا گفت:قرار نبود این جا باشی!اجلت فرا نرسیده بود . این جا چه می کنی؟ مرد به خدا گفت:هر چه منتظر ماندم که مرا نجات بدهی این کار را نکردی . من به تو ایمان داشتم. فکر کردم نجاتم می دهی اما ندادی، متظرت بودم ولی نیامدی چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟ خداوند جواب داد:برایت یک اتوموبیل یک قایق و یک هیلکوپتر فرستادم. دیگر چه می خواستی؟؟؟؟؟!! بیدلی در همه احوال خدا با او بود او نمی دید و از دور خدایا می کرد منبع:((کتاب مشکلات را شکلات کنید)) نظرات شما عزیزان: پيوندها
|
|||
![]() |